بسط ناپذیرى تجربه نبوى
بسط ناپذیرى تجربه نبوى
بسط ناپذیرى تجربه نبوى
نويسنده:علیرضا قائمی نیا
چکیده:
چکیده:
نویسنده زیربناى این «سخن را که وحى تابع پیامبر است نه او تابع وحى» را مدل کانتى مىداند کانت مىگوید ذهن، منفعل و دریافت کننده محض نیستبلکه فاعلیت هم دارد و صورى را از خود به مدرکاتش مىافزاید و در حقیقت تجربهاى محض در کار نیست. با توجه به این ایده به اعتقاد بعضى از متفکرین داخلى موضعگیریها و تجارب پیامبر صلى الله علیه و آله با شرایط اجتماعى رابطه دیالوگى داشت. مؤلف پس از تبیین رابطه دیالوگى با نقد این نظریه مىنویسد: اسلام پیامى خاص براى جامعه داشت و پیامبر حامل آن پیام بود و مضمون این پیام از پیش تعیین شده بود، شرایط اجتماعى و تاریخى، محتوا و مضمون آن پیام را تغییر نمىداند بلکه مواردى پیش مىآوردند که پیامبر صلى الله علیه و آله آن پیام را بهتر تفسیر و تبیین مىکردند.
بحث اساسى و بنیادىتر که نسبتبه کل این مقاله مطرح مىشود، از این قرار است که: بطور کلى، سه نظریه اساسى در مورد سرشت وحى در غرب مطرح شده است. یکى از این نظریات که دیدگاه گزارهاى درباب وحى است از قرون وسطا در میان متکلمان مسیحى مطرح بوده است. بر طبق این نظریه، وحى مجموعهاى از گزارهها است که خدا به پیامبر القاء مىکند. دوم، دیدگاه تجربه دینى که بر طبق آن وحى گونهاى تجربه دینى است و خدا بر پیامبر وحى کرد به این معنا است که پیامبر خدا را تجربه کرد. این نظریه از زمان شلایرماخر در الهیات پروتستان مطرح بوده است و بالاخره، دیدگاه سوم; یعنى نظریهاى که در قرن بیستم مطرح شد دیدگاه افعال گفتارى است. این نظریه را متکلمان و فلاسفه دینى مطرح کردهاند که از آثار آستین فیلسوف تحلیلى متاثر بودهاند. بر طبق دیدگاه اخیر خدا بر پیامبر وحى کرد. به این معنا که اولا خدا جملاتى معنادار را از زبانى خاص براى پیامبر اظهار کرده است و ثانیا، این جملات مضمونى خاص داشتهاند; یعنى خدا مضامینى خاص را به پیامبر با این جملات انتقال داده است و ثالثا، پیامبر را به کارهایى واداشته است.
وحى تنها بر طبق یک دیدگاه که از قضا آن هم نظر نادرستى است و به یقین در مورد وحى اسلامى غلط است گونهاى تجربه دینى است ولى دیدگاه دیگرى که امروزه با اقبال و توجه روزافزون مواجه شده است دیدگاه افعال گفتارى است. هر بحثى که درباب وحى صورت گیرد، باید پیش از همه تکلیف خود را در مورد این نظریات روشن کند چراکه هر یک پیامدها و نتایجخاصى را دارند. مقاله «بسط تجربه نبوى» بر پایه تقریرى خام از دیدگاه تجربه دینى استوار شده است و شتابزدگى نویسنده موجب شده است که از یک سو به نظریات مطرح درباب سرشت وحى توجه نکند، و از سوى دیگر به ناسازگارى و تناقضى که میان دیدگاه تجربه دینى و وحى اسلامى است دقت کافى را مبذول نکند. بنابه نظریه تجربى وحى مواجهه پیامبر با خدا است و گزارشهایى که پیامبر از وحى خود - یعنى از تجربهاش - به دیگران ارائه مىدهد تفاسیر پیامبر از تجربهاش هستند نه مضمون خود وحى. چراکه وحى بر طبق این دیدگاه اصلا از سنخ گزارهها نیست. بر طبق دیدگاه گزارهاى، گزارشهاى پیامبر مضمون وحى را دارا هستند و خود وحى از سنخ گزارهها است. همچنین در دیدگاه افعال گفتارى، خود افعال گفتارى (فعل گفتار و ضمن گفتار) مضمون وحى هستند، به این معنا که خدا جملاتى معنادار را بر پیامبر اظهار کرده است و این جملات مضمونى خاص داشتهاند از این گذشته، بنا به دیدگاه تجربه دینى، ارتباط زبانى میان خدا و پیامبر صورت نگرفته است. لذا پیامبر هیچگاه نمىتواند ادعا کند جملاتى را که براى دیگران بازگو مىکند دقیقا جملاتى هستند که خدا به کار برده است. ارتباط زبانى صورت نگرفته تا جملاتى رد و بدل شود و پیامبر هم همان جملات را بهکار ببرد. تحلیل دیدگاه گزارهاى به این مىانجامد که اطلاعاتى میان خدا و پیامبر رد و بدل شده است ولى نمىتوانیم بگوییم که جملاتى که پیامبر به کار مىبرد همان جملاتى است که خدا اظهار کرده است. آنچه مسلم است این است که خدا اطلاعاتى را به پیامبر داده و او هم همان اطلاعات را بیان مىکند، ولى ممکن است زبان وحى - اگر انتقال اطلاعات با زبان بوده - با زبان گزارش وحى تفاوت داشته باشد. مضمون وحى - که همان اطلاعات باشد - ثابت است ولى فرم زبانى آن مىتواند تفاوت داشته باشد. در تحلیل افعال گفتارى هم محتوا و هم فرم وحى ثابت است و پیامبر هیچ دخل و تصرفى در آن نمىکند.
تجربه بودن وحى، بیشتر با مسیحیت فعلى سازگار است تا با اسلام، چرا که در اسلام زبان وحى و کتاب در وحى محوریت دارد، ولى در مسیحیت کتاب و زبان وحى محوریت ندارد. براى مسیحیان خدا در حضرت عیسى (ع) تجلى کرده و براى مسلمانان در قرآن. از اینرو در اسلام کتاب، محور است و در مسیحیتشخص. وحى خدا در اسلام با القاى حقایق و انجام افعال گفتارى از جانب خدا است و وحى خدا در مسیحیت، تجربه خدا از جانب عیسى (ع) است. اگر هم در پارهاى موارد، در مسیحیتسخن از سخن گفتن خدا با بشر رفته است آنقدر چشمگیر و برجسته نیست که وحى مسیحى را که گونهاى تجربه است تحتالشعاع قرار دهد و اگر هم در اسلام در مواردى از حالات و تجارب وحیانى پیامبر سخن بهمیان آمده آنقدر محوریت ندارد تا وحى اسلامى را تحتالشعاع قرار دهد. بنابراین وقتى در اسلام محوریت را به تجارب وحیانى مىدهیم گویا به جاى اسلام از مسیحیتسخن مىگوییم.
زیربناى سخنان فوق مدل کانتى است. کانت مىگفت ذهن منفعل و دریافتکننده محض نیستبلکه فاعلیتى هم دارد و صورى را از خود به مدرکاتش مىافزاید. در حقیقت تجربهاى محض در کار نیست; در محتواى هر تجربهاى عواملى از ذهن دخیلند و تجارب تابع ذهن و متناسب با آن هستند. وحى هم به این معنا تابع پیامبر است که شخصیت پیامبر در وحى تاثیر دارد و متناسب با آن است; پیامبر هم فاعل است و هم قابل!
مدل کانتى در واقع با استدلال ضمنى زیر شامل تجارب وحیانى پیامبر نیز مىشود:
نتیجه: تجارب وحیانى هم تابع شخصیت پیامبرند.
مقدمه نخستبیانگر مدل کانتى است. اگر این مدل را بپذیریم و بر فرض تمامیت آن، براى این که بگوییم تجارب پیامبر هم تابع شخصیت او هستند باید مقدمه دوم را نیز بپذیریم و تجارب او را مانند تجارب معمولى بدانیم. ولى مقدمه دوم ناتمام است. پذیرش تجارب وحیانى تصدیق وجود تجاربى غیرعادى است. مقدمه دوم در کلام سروش تنیده است و سخنى ناتمام است. در سخنان فوق تناقض هم بهچشم مىخورد; آیا با پذیرفتن مدل کانتى در تجارب وحیانى و تابع دانستن این تجارب مىتوان از کشف تام محمدى (ص) سخن گفت؟ کشف تام به این معنا است که واقع آنگونه که هستبه تمام و کمال براى پیامبر منکشف مىشود و این تنها در صورتى امکانپذیر است که شخصیت پیامبر و ظرفیت وجودى او در تجاربش دخالت نداشته باشند. پذیرفتن مدل کانتى راهى براى پذیرفتن کشف تام باقى نمىگذارد; در تجارب پیامبر همواره عناصرى از شخصیت و ظرفیت وجودى او حضور دارند، تجربهاى محض در کار نیست تا کشف تام در کار باشد. (بگذریم از این که این سخن بهمعناى نفى عصمت پیامبران است، چراکه پیامبر هیچگاه به وحى آنگونه که هست دسترسى ندارد و وحى تابع شخصیت اوست.)
بنابراین، در قلمرو معرفتشناسى کانت تجارب وحیانى معنا ندارد چراکه این تجارب (بهطور کلى تجارب دینى) به عالمى دیگر تعلق دارند، از حس آغاز نمىشوند و در قالب صور مکان و زمان درنمىآیند. در اینجا این پرسش مطرح مىشود که چرا برخى از روشنفکران بر این مدل اصرار دارند و آن را به تجارب سرایت مىدهند؟ لابد کسانى که این مدل را به تجارب وحیانى و تجارب پیامبر گسترش مىدهند، این رکن معرفتشناسى کانت را نمىپذیرند و تنها به رکن دیگر آن بسنده مىکنند و مىگویند شخصیت و صور پیشینى شخص - و از جمله شخصیت پیامبر (ص) - در تجاربش تاثیر دارند. ولى بهنظر ما، بر فرض این که مدل معرفتشناسى کانت را بپذیریم، این مدل شامل حال تجارب پیامبر نمىشود. تجارب پیامبر تجاربى غیرطبیعىاند. پذیرفتن وجود تجارب پیامبر به این معنا است که رکن اول معرفتشناسى کانت را کنار بگذاریم و به صورى از معرفت قائل شویم که به تجارب حسى منتهى نمىشوند. رکن دیگر این معرفتشناسى را نیز باید کنار نهاد، چرا که تجارب پیامبر تجارب غیرطبیعىاند و ما هیچ دلیلى در اختیار نداریم که تجارب غیرطبیعى هم مانند تجارب طبیعى باشند، بلکه اقتضاى غیرطبیعى بودن تجارب پیامبر این است که برخلاف تجارب طبیعى باشند و از مدل معرفتشناسى دیگرى پیروى کنند.
پرسشهاى فوق را مىتوان اینگونه نیز مطرح کرد که آیا اسلام - و نیز موضعگیریهاى پیامبر (ص) - با شرایط اجتماعى رابطه داد و ستدى داشت؟ رابطه داد و ستدى یا رابطه دیالوگى به این معنا است که اسلام چیزى به این شرایط مىداد و چیزى از آنها مىگرفت; در نتیجه، اسلام محتوایى ثابت نداشت و تا حدى شرایط اجتماعى، محتواى آن را تعیین مىکردند.
به اعتقاد دکتر سروش، اسلام (و نیز موضعگیریها و تجارب پیامبر (ص)) رابطه دیالوگى با شرایط اجتماعى داشت. ورود پیامبر به صحنه اجتماع مانند ورود یک استاد به صحنه درس است. استادى که پا به کلاس مىگذارد اجمالا مىداند چه نکاتى و مطالبى را مىخواهد به شاگردان القاء کند. این حد از مساله براى استاد قابل ضبط و تهیه و پیشبینى است. اما از این مرحله به بعد همه چیز از جنس امکان است، نه ضرورت و لذا غیرقابل پیشبینى و در عین حال مؤثر در تعلیم و تربیت. استاد دقیقا نمىداند در سر کلاس چه پیش خواهد آمد... و پیغمبر بزرگوار اسلام هم در میان امتخود چنین وضعى داشت. وقتى مىگوییم دین امر بشرى است. منظورمان نفى روح قدسى آن نیست، منظور این است که پیامبر به میان آدمیان مىآید، پابهپاى آنها حرکت مىکند.... گاهى به جنگ، گاهى به صلح کشیده مىشود... دین مجموعه برخوردها و موضعگیریهاى تدریجى و تاریخى پیامبر است.
پیش از تصدیق یا رد نظر فوق باید رابطه دیالوگى را دقیقا روشن سازیم. ما همان مثال استاد و شاگردان را به دو نحو تصور مىکنیم تا رابطه دیالوگى را تعریف کنیم.
1. فرض کنید یک استاد ریاضى به کلاس وارد مىشود و مسالهاى ریاضى را طرح مىکند، آنگاه برخى از شاگردان پرسشهایى درباره این مساله مىپرسند و او پاسخ مىدهد و نیز از کاربردهاى آن جویا مىشوند، او هم مواردى را ذکر مىکند.
2. باز فرض کنید یک استاد ریاضى سر کلاس مىآید و از خود نظریهاى جدید را در زمینهاى از ریاضیات ارائه مىدهد. برخى از دانشجویان این نظریه را رد مىکنند و او در دفاع، قیودى به نظریهاش اضافه مىکند - و مثلا متغیرهایى را به آن مىافزاید - و این جر و بحث همچنان ادامه مىیابد تا در نهایت استاد شکل منطقى و قابل قبولى به نظریهاش مىدهد. او در خلال این بحث تمام متغیرها و ثابتهایى را که لازم است در فرمولبندى نظریهاش داخل مىسازد.
گرچه در دو مثال فوق به ظاهر رابطهاى دیالوگى در کار است، ولى تفاوتى عمده در میان آنها است. در مثال اول، استاد با مسالهاى ثابت که مضمونى ثابت دارد به سراغ کلاس درس رفته است و این مضمون در طول درس ثابت مانده است. تمام مباحثى که در این خلال مطرح شده استشرح و تفسیر و بیان همان مساله و یافتن کاربردهاى آن است. به یک معنا حرکت تدریجى در اینجا صورت نگرفته است، چراکه مضمونى ثابت در طول درس و گفتگو در میان بوده است. اما در مثال دوم گرچه استاد در ابتدا با نظریهاى که مضمونى ثابت دارد سراغ کلاس درس رفته است، ولى همین که در کلاس آن را بیان کرده است، ایراداتى به آن وارده شده و او را وادار کرده که متغیرها و یا ثابتهایى را به نظریهاش بیفزاید تا شکل نهایى به آن بدهد. به این معنا در طول کلاس درس، مضمونى ثابت در کار نیست و تنها نتیجه آن مورد نظر است. در این مورد واقعا حرکتى تدریجى در این مضمون در کار است. با استفاده از این وجه تفاوت مىتوانیم بگوییم که مثال اول بیانگر یک رابطه دیالوگى حقیقى نیست، ولى مثال دوم از یک رابطه دیالوگى حقیقى حاکى است. در رابطه دیالوگى حقیقى مضمونى ثابت در کار نیست، بلکه داد و ستدى واقعى در کار است. شرایط، به مضمون هتخاصى مىدهند و آن را به صورت خاصى درمىآورند. ولى در رابطه دیالوگى غیرحقیقى شرایط محتوا را تعیین نمىکنند و به آن جهتخاصى را نمىدهند; بلکه صرفا موارد تفسیرى و کاربردى براى آن فراهم مىآورند.
اکنون این پرسش مطرح مىشود که آیا اسلام (و تجارب پیامبر (ص)) با شرایط تاریخى و اجتماعى رابطه دیالوگى حقیقى داشتیا نه، این رابطه، رابطه دیالوگى غیرحقیقى بود؟ اسلام در ابتدا پیامى خاص براى جامعه داشت و پیامبر (ص) حامل آن پیام بود مضمون این پیام از پیش تعیین شده بود. شرایط اجتماعى و تاریخى، محتوا و مضمون آن پیام را تغییر نمىداد، بلکه مواردى را پیش مىآوردند که آن پیام را بهتر تفسیر و تبیین مىکرد. البته در برخى موارد هم نکاتى حاشیهاى در کنار آن پیام صورت مىگرفتند. حوادث تاریخى و موضعگیریهاى پیامبر (ص) درواقع تفسیر و کاربردهایى از آن پیام را نشان مىدادند، گرچه در برخى موارد حوادثى هم شکل مىگرفتند که تاثیرى در تفسیر و تبیین آن پیام نداشتند. مثلا این که واقعا کدامیک از زنان حضرت پیامبر (ص) مورد اتهام قرار گرفت. تاثیرى در محتواى پیام اسلام و دین اسلام بطور کلى نداشت.
بحث اساسى و بنیادىتر که نسبتبه کل این مقاله مطرح مىشود، از این قرار است که: بطور کلى، سه نظریه اساسى در مورد سرشت وحى در غرب مطرح شده است. یکى از این نظریات که دیدگاه گزارهاى درباب وحى است از قرون وسطا در میان متکلمان مسیحى مطرح بوده است. بر طبق این نظریه، وحى مجموعهاى از گزارهها است که خدا به پیامبر القاء مىکند. دوم، دیدگاه تجربه دینى که بر طبق آن وحى گونهاى تجربه دینى است و خدا بر پیامبر وحى کرد به این معنا است که پیامبر خدا را تجربه کرد. این نظریه از زمان شلایرماخر در الهیات پروتستان مطرح بوده است و بالاخره، دیدگاه سوم; یعنى نظریهاى که در قرن بیستم مطرح شد دیدگاه افعال گفتارى است. این نظریه را متکلمان و فلاسفه دینى مطرح کردهاند که از آثار آستین فیلسوف تحلیلى متاثر بودهاند. بر طبق دیدگاه اخیر خدا بر پیامبر وحى کرد. به این معنا که اولا خدا جملاتى معنادار را از زبانى خاص براى پیامبر اظهار کرده است و ثانیا، این جملات مضمونى خاص داشتهاند; یعنى خدا مضامینى خاص را به پیامبر با این جملات انتقال داده است و ثالثا، پیامبر را به کارهایى واداشته است.
وحى تنها بر طبق یک دیدگاه که از قضا آن هم نظر نادرستى است و به یقین در مورد وحى اسلامى غلط است گونهاى تجربه دینى است ولى دیدگاه دیگرى که امروزه با اقبال و توجه روزافزون مواجه شده است دیدگاه افعال گفتارى است. هر بحثى که درباب وحى صورت گیرد، باید پیش از همه تکلیف خود را در مورد این نظریات روشن کند چراکه هر یک پیامدها و نتایجخاصى را دارند. مقاله «بسط تجربه نبوى» بر پایه تقریرى خام از دیدگاه تجربه دینى استوار شده است و شتابزدگى نویسنده موجب شده است که از یک سو به نظریات مطرح درباب سرشت وحى توجه نکند، و از سوى دیگر به ناسازگارى و تناقضى که میان دیدگاه تجربه دینى و وحى اسلامى است دقت کافى را مبذول نکند. بنابه نظریه تجربى وحى مواجهه پیامبر با خدا است و گزارشهایى که پیامبر از وحى خود - یعنى از تجربهاش - به دیگران ارائه مىدهد تفاسیر پیامبر از تجربهاش هستند نه مضمون خود وحى. چراکه وحى بر طبق این دیدگاه اصلا از سنخ گزارهها نیست. بر طبق دیدگاه گزارهاى، گزارشهاى پیامبر مضمون وحى را دارا هستند و خود وحى از سنخ گزارهها است. همچنین در دیدگاه افعال گفتارى، خود افعال گفتارى (فعل گفتار و ضمن گفتار) مضمون وحى هستند، به این معنا که خدا جملاتى معنادار را بر پیامبر اظهار کرده است و این جملات مضمونى خاص داشتهاند از این گذشته، بنا به دیدگاه تجربه دینى، ارتباط زبانى میان خدا و پیامبر صورت نگرفته است. لذا پیامبر هیچگاه نمىتواند ادعا کند جملاتى را که براى دیگران بازگو مىکند دقیقا جملاتى هستند که خدا به کار برده است. ارتباط زبانى صورت نگرفته تا جملاتى رد و بدل شود و پیامبر هم همان جملات را بهکار ببرد. تحلیل دیدگاه گزارهاى به این مىانجامد که اطلاعاتى میان خدا و پیامبر رد و بدل شده است ولى نمىتوانیم بگوییم که جملاتى که پیامبر به کار مىبرد همان جملاتى است که خدا اظهار کرده است. آنچه مسلم است این است که خدا اطلاعاتى را به پیامبر داده و او هم همان اطلاعات را بیان مىکند، ولى ممکن است زبان وحى - اگر انتقال اطلاعات با زبان بوده - با زبان گزارش وحى تفاوت داشته باشد. مضمون وحى - که همان اطلاعات باشد - ثابت است ولى فرم زبانى آن مىتواند تفاوت داشته باشد. در تحلیل افعال گفتارى هم محتوا و هم فرم وحى ثابت است و پیامبر هیچ دخل و تصرفى در آن نمىکند.
تجربه بودن وحى، بیشتر با مسیحیت فعلى سازگار است تا با اسلام، چرا که در اسلام زبان وحى و کتاب در وحى محوریت دارد، ولى در مسیحیت کتاب و زبان وحى محوریت ندارد. براى مسیحیان خدا در حضرت عیسى (ع) تجلى کرده و براى مسلمانان در قرآن. از اینرو در اسلام کتاب، محور است و در مسیحیتشخص. وحى خدا در اسلام با القاى حقایق و انجام افعال گفتارى از جانب خدا است و وحى خدا در مسیحیت، تجربه خدا از جانب عیسى (ع) است. اگر هم در پارهاى موارد، در مسیحیتسخن از سخن گفتن خدا با بشر رفته است آنقدر چشمگیر و برجسته نیست که وحى مسیحى را که گونهاى تجربه است تحتالشعاع قرار دهد و اگر هم در اسلام در مواردى از حالات و تجارب وحیانى پیامبر سخن بهمیان آمده آنقدر محوریت ندارد تا وحى اسلامى را تحتالشعاع قرار دهد. بنابراین وقتى در اسلام محوریت را به تجارب وحیانى مىدهیم گویا به جاى اسلام از مسیحیتسخن مىگوییم.
تبعیت وحى از پیامبر
زیربناى سخنان فوق مدل کانتى است. کانت مىگفت ذهن منفعل و دریافتکننده محض نیستبلکه فاعلیتى هم دارد و صورى را از خود به مدرکاتش مىافزاید. در حقیقت تجربهاى محض در کار نیست; در محتواى هر تجربهاى عواملى از ذهن دخیلند و تجارب تابع ذهن و متناسب با آن هستند. وحى هم به این معنا تابع پیامبر است که شخصیت پیامبر در وحى تاثیر دارد و متناسب با آن است; پیامبر هم فاعل است و هم قابل!
مدل کانتى در واقع با استدلال ضمنى زیر شامل تجارب وحیانى پیامبر نیز مىشود:
نتیجه: تجارب وحیانى هم تابع شخصیت پیامبرند.
مقدمه نخستبیانگر مدل کانتى است. اگر این مدل را بپذیریم و بر فرض تمامیت آن، براى این که بگوییم تجارب پیامبر هم تابع شخصیت او هستند باید مقدمه دوم را نیز بپذیریم و تجارب او را مانند تجارب معمولى بدانیم. ولى مقدمه دوم ناتمام است. پذیرش تجارب وحیانى تصدیق وجود تجاربى غیرعادى است. مقدمه دوم در کلام سروش تنیده است و سخنى ناتمام است. در سخنان فوق تناقض هم بهچشم مىخورد; آیا با پذیرفتن مدل کانتى در تجارب وحیانى و تابع دانستن این تجارب مىتوان از کشف تام محمدى (ص) سخن گفت؟ کشف تام به این معنا است که واقع آنگونه که هستبه تمام و کمال براى پیامبر منکشف مىشود و این تنها در صورتى امکانپذیر است که شخصیت پیامبر و ظرفیت وجودى او در تجاربش دخالت نداشته باشند. پذیرفتن مدل کانتى راهى براى پذیرفتن کشف تام باقى نمىگذارد; در تجارب پیامبر همواره عناصرى از شخصیت و ظرفیت وجودى او حضور دارند، تجربهاى محض در کار نیست تا کشف تام در کار باشد. (بگذریم از این که این سخن بهمعناى نفى عصمت پیامبران است، چراکه پیامبر هیچگاه به وحى آنگونه که هست دسترسى ندارد و وحى تابع شخصیت اوست.)
چرا مدل کانتى؟
بنابراین، در قلمرو معرفتشناسى کانت تجارب وحیانى معنا ندارد چراکه این تجارب (بهطور کلى تجارب دینى) به عالمى دیگر تعلق دارند، از حس آغاز نمىشوند و در قالب صور مکان و زمان درنمىآیند. در اینجا این پرسش مطرح مىشود که چرا برخى از روشنفکران بر این مدل اصرار دارند و آن را به تجارب سرایت مىدهند؟ لابد کسانى که این مدل را به تجارب وحیانى و تجارب پیامبر گسترش مىدهند، این رکن معرفتشناسى کانت را نمىپذیرند و تنها به رکن دیگر آن بسنده مىکنند و مىگویند شخصیت و صور پیشینى شخص - و از جمله شخصیت پیامبر (ص) - در تجاربش تاثیر دارند. ولى بهنظر ما، بر فرض این که مدل معرفتشناسى کانت را بپذیریم، این مدل شامل حال تجارب پیامبر نمىشود. تجارب پیامبر تجاربى غیرطبیعىاند. پذیرفتن وجود تجارب پیامبر به این معنا است که رکن اول معرفتشناسى کانت را کنار بگذاریم و به صورى از معرفت قائل شویم که به تجارب حسى منتهى نمىشوند. رکن دیگر این معرفتشناسى را نیز باید کنار نهاد، چرا که تجارب پیامبر تجارب غیرطبیعىاند و ما هیچ دلیلى در اختیار نداریم که تجارب غیرطبیعى هم مانند تجارب طبیعى باشند، بلکه اقتضاى غیرطبیعى بودن تجارب پیامبر این است که برخلاف تجارب طبیعى باشند و از مدل معرفتشناسى دیگرى پیروى کنند.
نقد رابطه دیالوگى
پرسشهاى فوق را مىتوان اینگونه نیز مطرح کرد که آیا اسلام - و نیز موضعگیریهاى پیامبر (ص) - با شرایط اجتماعى رابطه داد و ستدى داشت؟ رابطه داد و ستدى یا رابطه دیالوگى به این معنا است که اسلام چیزى به این شرایط مىداد و چیزى از آنها مىگرفت; در نتیجه، اسلام محتوایى ثابت نداشت و تا حدى شرایط اجتماعى، محتواى آن را تعیین مىکردند.
به اعتقاد دکتر سروش، اسلام (و نیز موضعگیریها و تجارب پیامبر (ص)) رابطه دیالوگى با شرایط اجتماعى داشت. ورود پیامبر به صحنه اجتماع مانند ورود یک استاد به صحنه درس است. استادى که پا به کلاس مىگذارد اجمالا مىداند چه نکاتى و مطالبى را مىخواهد به شاگردان القاء کند. این حد از مساله براى استاد قابل ضبط و تهیه و پیشبینى است. اما از این مرحله به بعد همه چیز از جنس امکان است، نه ضرورت و لذا غیرقابل پیشبینى و در عین حال مؤثر در تعلیم و تربیت. استاد دقیقا نمىداند در سر کلاس چه پیش خواهد آمد... و پیغمبر بزرگوار اسلام هم در میان امتخود چنین وضعى داشت. وقتى مىگوییم دین امر بشرى است. منظورمان نفى روح قدسى آن نیست، منظور این است که پیامبر به میان آدمیان مىآید، پابهپاى آنها حرکت مىکند.... گاهى به جنگ، گاهى به صلح کشیده مىشود... دین مجموعه برخوردها و موضعگیریهاى تدریجى و تاریخى پیامبر است.
پیش از تصدیق یا رد نظر فوق باید رابطه دیالوگى را دقیقا روشن سازیم. ما همان مثال استاد و شاگردان را به دو نحو تصور مىکنیم تا رابطه دیالوگى را تعریف کنیم.
1. فرض کنید یک استاد ریاضى به کلاس وارد مىشود و مسالهاى ریاضى را طرح مىکند، آنگاه برخى از شاگردان پرسشهایى درباره این مساله مىپرسند و او پاسخ مىدهد و نیز از کاربردهاى آن جویا مىشوند، او هم مواردى را ذکر مىکند.
2. باز فرض کنید یک استاد ریاضى سر کلاس مىآید و از خود نظریهاى جدید را در زمینهاى از ریاضیات ارائه مىدهد. برخى از دانشجویان این نظریه را رد مىکنند و او در دفاع، قیودى به نظریهاش اضافه مىکند - و مثلا متغیرهایى را به آن مىافزاید - و این جر و بحث همچنان ادامه مىیابد تا در نهایت استاد شکل منطقى و قابل قبولى به نظریهاش مىدهد. او در خلال این بحث تمام متغیرها و ثابتهایى را که لازم است در فرمولبندى نظریهاش داخل مىسازد.
گرچه در دو مثال فوق به ظاهر رابطهاى دیالوگى در کار است، ولى تفاوتى عمده در میان آنها است. در مثال اول، استاد با مسالهاى ثابت که مضمونى ثابت دارد به سراغ کلاس درس رفته است و این مضمون در طول درس ثابت مانده است. تمام مباحثى که در این خلال مطرح شده استشرح و تفسیر و بیان همان مساله و یافتن کاربردهاى آن است. به یک معنا حرکت تدریجى در اینجا صورت نگرفته است، چراکه مضمونى ثابت در طول درس و گفتگو در میان بوده است. اما در مثال دوم گرچه استاد در ابتدا با نظریهاى که مضمونى ثابت دارد سراغ کلاس درس رفته است، ولى همین که در کلاس آن را بیان کرده است، ایراداتى به آن وارده شده و او را وادار کرده که متغیرها و یا ثابتهایى را به نظریهاش بیفزاید تا شکل نهایى به آن بدهد. به این معنا در طول کلاس درس، مضمونى ثابت در کار نیست و تنها نتیجه آن مورد نظر است. در این مورد واقعا حرکتى تدریجى در این مضمون در کار است. با استفاده از این وجه تفاوت مىتوانیم بگوییم که مثال اول بیانگر یک رابطه دیالوگى حقیقى نیست، ولى مثال دوم از یک رابطه دیالوگى حقیقى حاکى است. در رابطه دیالوگى حقیقى مضمونى ثابت در کار نیست، بلکه داد و ستدى واقعى در کار است. شرایط، به مضمون هتخاصى مىدهند و آن را به صورت خاصى درمىآورند. ولى در رابطه دیالوگى غیرحقیقى شرایط محتوا را تعیین نمىکنند و به آن جهتخاصى را نمىدهند; بلکه صرفا موارد تفسیرى و کاربردى براى آن فراهم مىآورند.
اکنون این پرسش مطرح مىشود که آیا اسلام (و تجارب پیامبر (ص)) با شرایط تاریخى و اجتماعى رابطه دیالوگى حقیقى داشتیا نه، این رابطه، رابطه دیالوگى غیرحقیقى بود؟ اسلام در ابتدا پیامى خاص براى جامعه داشت و پیامبر (ص) حامل آن پیام بود مضمون این پیام از پیش تعیین شده بود. شرایط اجتماعى و تاریخى، محتوا و مضمون آن پیام را تغییر نمىداد، بلکه مواردى را پیش مىآوردند که آن پیام را بهتر تفسیر و تبیین مىکرد. البته در برخى موارد هم نکاتى حاشیهاى در کنار آن پیام صورت مىگرفتند. حوادث تاریخى و موضعگیریهاى پیامبر (ص) درواقع تفسیر و کاربردهایى از آن پیام را نشان مىدادند، گرچه در برخى موارد حوادثى هم شکل مىگرفتند که تاثیرى در تفسیر و تبیین آن پیام نداشتند. مثلا این که واقعا کدامیک از زنان حضرت پیامبر (ص) مورد اتهام قرار گرفت. تاثیرى در محتواى پیام اسلام و دین اسلام بطور کلى نداشت.
پينوشتها:
(×) موضوع بحث این مقاله نقد برخى از مطالبى است که در مقاله بسط تجربه نبوى دکتر سروش آمده است از قبیل: تجربه دینى بودن وحى، رابطه دیالوگى، تبعیت وحى از شخصیت پیامبر و غیره . این مقاله در اصل چکیدهاى از بخشى مفصل از کتاب «وحى و افعال گفتارى» از نگارنده (در دست انتشار) است
/خ مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}